° ¤`•.¸° ¤`•.¸.•´ ¤ º°رنگیـــــــن کمــــان° ¤`° ¤`•.¸° ¤`•.¸•.¸.•´ ¤ º°

آهای تویی که خاطره شدی از خودت خاطره خوب به جا گذاشتی؟؟؟

دلــــــــم خــواب بــے کــــــابــــوس مـے خـــواهــــد....!!

دلــــــم کــــمــے خـــدا مـے خــواهـــد ...

کـَــمے سـُـکــــوت ...

دلـَــــــم دل بـُـــریـــــدن مــے خــــواهـَــد ...

کــَـمــے اشــــک ...

کــَـمــے بـُــهــت.....

کـَــمــے آغــوش آســِـمــــانــے ...
 

 

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:55 توسط دختر تنها| |

خــــدایـــــا ؛

هیـــــچ تنهـــــایــــی رو اونقـــــدر تنهـــــا نکــن کــه بــه هــــر بـــی

لیــاقتــــی بگــــه :

عشقــــــم …

 

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:52 توسط دختر تنها| |

یه دوست خوب ایمانتو ازت نمی گیره ! ما آدما معمولا ایمان قوی نداریم .

پس دنبال یه دوست باشیم که همینو هم ازمون نگیره !

یه دوست خوب عقایدت رو زیر سوال نمی بره ! و کمکت می کنه که باورهات بیشتر و بهتر بشن !

یه دوست خوب بی ارزشی رو ارزش نمی دونه ! بی دینی رو کلاس نمی دونه ! شراب خوری رو فرهنگ نمی دونه !

 

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:41 توسط دختر تنها| |


معلم دینی وقتی اومد،زنگ آخر بود!

همه ی دانش اموزان خسته شده بودند....

تلالو زیبای خورشید، پرده ها و شاخه های درخت رو کنار میزد و به چهره های خسته ی دانش آموران میتابید

حوصله ی شنیدن صحبت های معلم رو نداشتند

معلم با یه چهره ی مصمم وارد کلاس شد.......

بچه ها همه به احترامش بلند شدند

همه کتاب ها رو باز کردند تا معلم درس رو شروع کنه

اما دیدند  تخته پاک کن رو برداشت و آهسته آهسته تخته رو پاک کرد

بعد یکی از بچه ها رو صدا زد

یکیشون میگفت:

دیدم دوستم رو صدا زد و گفت بیا ضمایر رو صرف کن و پای تخته بنویس

اونم رفت

گچ رو دستش گرفت

شروع کرد؛

 

 

من

تو

او

ما

شما

ایشان

 

معلم خنده ای زد

تخته پاک کن رو برداشت و شروع کرد پاک کردن نوشته ها

گفت: نه! اشتباه نوشتی!

همه تعجب کردند

آقا... آقا.... چرا آخه.......

زمزه ای بلند شده

معلم خودش گچ ، دستش گرفت و  شروع کرد به نوشتن؛

 

 

او..................او........او

 

 

هنوز یادم نمیره اون آیه ای رو کنارش نوشت :



 

 

هو الاول و الآخر والظاهر و الباطن.........

 

 

نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:36 توسط دختر تنها| |

نماز را دوست دارم ولی نمازی که بخوانم و تو در پشت من باشی را دیوانه وار دوست دارم

با خدا حرف زدن را دوست دارم ولی کنار تو با خدا حرف زدن را خیلی خیلی دوست دارم

کنار تو بودن را دوست دارم ولی رو به خدا و در کنار تو بودن را بیشتر دوست دارم

 

نوشته شده در یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:,ساعت 17:15 توسط دختر تنها| |

پیش از این ها فکرمیکردم خدا                                          خانه ای دارد میان ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها                                                خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور                                           بر سر تختی نشسته با غرور

ماه ، برق کوچکی از تاج او                                              هر ستاره ، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او ، آسمان                                               نقش روی دامن او ، کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش                                       سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او ، آفتاب                                                    برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست                                         هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود                                          از خدا دز ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین                                         خانه اش در آسمان دور از زمین

باقیشو گذاشتم ادامه مطلب...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:29 توسط دختر تنها| |

خوشبختی یعنی خداوند آنقدر عزیزت کند
که وجودت آرامش دیگران باشد !!!

 

نوشته شده در یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:,ساعت 11:54 توسط دختر تنها| |

مرد باید

وقتی مخاطبش عصبانیه , ناراحته , میخواد داد بزنه

وایسه روبروش بگه :

ت...و چشام نیگا کن , بهت میگم تو چشام نیگا کن

حالا داد بزن , بگو از چی ناراحتی

... بعد مخاطب داد بزنه , گله کنه , فریاد بکشه , گریه کنه

حتی با مشتای زنونه ش بکوبه تو بغله مرد

آخرش خسته میشه میزنه زیر گریه

همونجا باید بغلش کنه

نذاره تنها باشه

حرف نزنه ها , توضیح نده ها

کل کل نکنه ها , توجیه نکنه ها

فقط نذاره احساس کنه تنهاست

مرد باید گاهی وقتا مردونگیشو با سکوت ثابت کنه

با بغلش .......

نوشته شده در جمعه 6 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:20 توسط دختر تنها| |

 

زَنـــ بودنـــ مثل قـُقــنــوســـ بودن استــ...!

هِیــ آتشـــ میگیریــ و باز ناامید نــِمیشوی


و ازخاکسترتــــ زنـــ مــُتـِوَلــــِـــــد میشود..!!!!!!!


زن قــِداسَتــــ دارد.

برایـــ بــا او بــودن بایـــد مــَرد بود!


نهــ نـــــَر...!

 

نوشته شده در جمعه 6 مرداد 1391برچسب:,ساعت 18:6 توسط دختر تنها| |


می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.
همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.
دلتنگی هایت را از خودت بپرس.
و نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمی خواهم تو همان باشی!
تو باید در هر زمان بهترین باشی.
نگران شکستن دلت نباش!
میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...
و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...
و تو مرا داری ...
برای همیشه!
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...
چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...
چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!
درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...
می خواهم شاد باشی ...
این را من می خواهم ...
تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.
من گفتم :وجعلنا نومکم سباتا(ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)
و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...
نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.
شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟
اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!
پروردگارت ...
                                                                      
    با عشق

نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:55 توسط دختر تنها| |

وقتى پاى سفره افطار نشستى ، دستهاى خالیت رو باخلوص و بى آلایش بالا ببر و چند دقیقه نگهدار تا بقیه هم بتونن یه چیزى بخورن...


 

 

آخرین خبر:

به دلیل استقبال بی نظیر شما مسلمانان عزیز

زمان اذان مغرب یک ساعت تمدید شد!


                

 

بقیش ادامش...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:20 توسط دختر تنها| |

عشق یک پسر دانشجو به هم کلاسی

 

یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود.
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد.
.
.
.
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه...

روزها از پی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت :

بقیش ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:45 توسط دختر تنها| |

صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ...

* امسال روزه می گیری؟

+ اگر خدا بخواهد ...

* من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟

+ همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !

نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:2 توسط دختر تنها| |

حیف که از بهشتت راندی ما را ،وگرنه می نشستیم باهم
زیر همان درخت سیب ...کنار جویی از شهد و شراب !
...فرشتگان : سرود خوان. . . ابلیس : رقص کنان
عزرائیل : در خواب
...
خدایا به همه اولیائت سوگند
نمی دانی چه کیفی دارد در آن حال
سیگاری آتش بزنی !!
...
حیف که از بهشتت راندی ما را . . .

 

 

نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:44 توسط دختر تنها| |

 

 

 

گفتی عاشقمی......
گفتم دوستت دارم.
گفتی اگه یه روز نبینمت می میرم.......
گفتم من فقط نارحت میشم.
گفتی من به جز تو به کسی فکر نمیکنم.......
گفتم اتفاقا من به خیلی ها فکر میکنم.
گفتی تا ابد تو قلبمی......
گفتم فعلا تو قلبم جا داری.
گفتی اگه بری با یکی دیگه من خودمو میکشم.......
گفتم اما اگه تو بریبا یکی دیگه,من فقط دلم میخواد طرف رو خفه کنم.
گفتی...............گفتم.............
حالا فکر کردی فرق ما این هاست؟.........نه خیر............اشتباه کردی.......
فرق ما اینه که تو دروغ گفتی........من راستشو گفتم.

نوشته شده در چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,ساعت 18:59 توسط دختر تنها| |

بـبوسیـدش .. حتماً قبـل ِ خـواب ب ِ بـوسیـدش!

شایـد فـردایی نباشـه …

شایـد شما فـردا نباشیـد …

شایـد اون فـردا نباشـه …

ادامشو یادتون نره ببینید


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 16:10 توسط دختر تنها| |

چشمامــو کِه میبَنــدَم

مهــربــون تَـــر از هَمیشِـﮧ

رو بـﮧ روم ظاهــر میشے
میگے...میخَندے... میبوسے
گُـــم میشَــم تــو رویــاے بـاتــو بــودَن
یــواش یــواش صداتــــ و میشنـَـوَم کِه میگے
چشماتــو وا ڪـن دیوونـــﮧ مـَـن رَفتَم

همیــن ڪﮧ چشمامو وا میکُنَــم میبینَـــم
مثــل همیشــﮧ ڪَلَڪَــم زَدے که ڪنارتــــ باشـــم

 

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 16:8 توسط دختر تنها| |

 

 دوستان عزیز بیایید سعی کنیم هیچی دلی رو نشکنیم تا هیچ وقت دلمون شکسته نشه...

 

یه توصیه: هر وقت دلتون شکست خودتون تیکه های شکسته دلتون رو جمع کنیدتاهرکسی منت دستای زخمیشو رو سرتون نذاره...

پست ثابت

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1398برچسب:,ساعت 15:43 توسط دختر تنها| |

 

من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانوادهء ما خوش اومدی !!!

نتیجه اخلاقی :
همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید
براتون شانس بیاره

این داستان کوتاه و پست بعدی رو یکی از دوستان خوبم برام ایمیل کرده من که لذت بردم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد. 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 15:33 توسط دختر تنها| |

اولین طلاق پس از حادثه 11 سپتامبر مربوط می شه به مردی که محل کارش طبقه 103 برج تجارت جهانی بوده، ولی در روز حادثه به جای اینکه سر کارش باشه، خونه دوست دخترش خواب بوده! تلویزیون رو هم ندیده بوده که بدونه چه خبره! خانمش زنگ می زنه. آقا گوشی رو بر می داره. خانمش می پرسه عزیزم حالت خوبه؟ کجایی؟ آقا جواب می ده: سر کارم هستم تو دفترم !!!

نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 15:22 توسط دختر تنها| |

بقیش ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:,ساعت 14:51 توسط دختر تنها| |


خدایا نمی گویم دستم را بگیر چون عمریست گرفته ای . فقط دستم را
رها نکن

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 19:36 توسط دختر تنها| |

 

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

 

 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 19:23 توسط دختر تنها| |

 

خوشبحالت آدم

خودت بودی و حوایت ...

وگرنه حوای تو هم هوایی میشد ...!

 

 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 19:13 توسط دختر تنها| |

 

خواستند آغوش و بوسه را از عشق حذف کنند عشق از آغوش و بوسه حذف شد.


 

 

                                                           

 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 19:11 توسط دختر تنها| |

همیشــــ ـــ ـه از آمدن ِ نــ بر سر کلماتــــــ ـــ ـ مـی ترسیــدَم !

نـ داشتن ِ تو ...نـ بودن ِ تو ...

نـ ماندن ِ تو ...

کــاش اینبــار حداقل دل ِ واژه برایــــ ـــ ـم می سوختـــــ ـــ ـ

و خبــری مـی داد از

 نـ رفتن ِ تـــو ..!!!

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 19:8 توسط دختر تنها| |

 

در قسمتی شاعر میفرمایند: ای جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی جیگیلی اخماتو وا کن

تازه همین شاعر در جدیدترین شعرش میفرماید: لا لا لالا لا لا لا لا لالایی لا لا لا لا لا لا لا لا لالایی مامان رفته شده تنها بابایی....


نگرانشم یه وخت ترورش نکنن با یه همچین نبوغ و استعداد!!!

 

من از بالشتم به خاطر یک عمر بغل دادن ، بدون هیچ چشم داشتی تشكر میكنم...

 

 

داشتم تو خيابون با آرامش راه ميرفتم ...


يهو يادم اومد اعصاب ندارم ٬  شروع کردم به دويدن
..

 

 

اين جوونايی كه من می بينم با گرون شدن شير و نون و مرغ و اينا غيرتی نميشن...

فقط  باید منتظر بمونيم كارت شارژ و رژلب و اينا گرون بشه ، بلكه  فرجی شد...

 

 

گلابی کیلو 11 هزار تومن ...!

از این به بعد کسی بهتون گفت گلابی ، باید احساس غرور کنید ...

 

 

 

اگه یه دختر به یه پسر جوابِ رد بده٫ حق طبیعیِ اون دختره و پسر باید راحت با این مساله کنار بیاد...
ولی اگه یه دختر به یه پسر پیشنهادِ دوستی بده٫ لامصــب اگه پسر جوابِ رد بده:
خیلی گاوه، احمقِ بی شعور چقدر خودشو میگیره ، مغرور عوضی فکر کرده کیه؟؟؟
اه چه زندگی آخه؟؟؟؟

 

 

 

یکی از ناب ترین سرگرمی های من اینه که هر روز باد می زنه دیش مون تکون میده و  ماه وارمون  خراب میشه اقای پدرم ساعت ها میره پشت بوم و من هی باید امار بدم اومد نیومد :)سیگنال نداریم و اقای پدرم همچنان بی وقفه به این تلاش ادامه می ده بعدم اخرش میندازه گردن من که حواست به من نیست و ما یه همچین خوشی های زیادی با خانواده داریم :)))

 

 

 

مادرم روزی 10 تا میسکال داره
8تاش از خونه خودش به گوشیش زده که پیداش کنه
2تاش هم بابام زده اونم واسه اینکه گوشی مامانم رو پیدا کنه
تازه میگه یه آیفون باید بخرم :/

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,ساعت 18:38 توسط دختر تنها| |

هر وقت دیدی حریف داره برنده میشه یه لبخنـد بــزن تا به بردش شک کنه !

شهاب حسینی - مدار صفر درجه

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 15:44 توسط دختر تنها| |

کاش باور کنیم که زیبایی به  " برهنگی " نیست ...

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 14:54 توسط دختر تنها| |

 

اگر نتوانید لبخند بزنید؛

مانند کسی هستید که میلیونها پول در بانک دارد ولی دفترچه چک ندارد ...

گیبفین

 

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 14:52 توسط دختر تنها| |

 

 
بــا تــوام دخـــتــر جــــان:

پسری که از این سرِ شهر میکوبه میاد دنبال تو,
پسری که بدون ترس و محکم, همه جا دستاشو دورت حلقه میکنه,
پسری که اس ام اساش کوتاه هست اما پر احساسه,
پسری که دستات رو تو چراغ قرمزِ خیابونا محکمتر میگیره,
... پسری که بی هوا برات اس ام اس های غمگین میفرسته,
پسری که تو بیرون رفتنای دسته جمعی ساکت تر از همیشه است,
پسری که وقتی داری حرف میزنی تو صورتت لبخند میزنه,
پسری که موهاتو از جلوی چشمات میزنه کنار,
پسری که وقتی تو خودتی, قلقلکت میده؛
این پسر رو حق نداری اذیت کنی؛ حق نداری....

 

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 14:51 توسط دختر تنها| |

 


 

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های

 

یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است
.


خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید
تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه
که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.


خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.


وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت
خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:44 توسط دختر تنها| |

 

در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه

دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی.  اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه.  مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در این لحظه دچاراسترس آنهم از نوع ساده‌ میشی!

در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی!

در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم مادرزادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی …؟ و اینجاست که استرس واقعی شروع میشه!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:42 توسط دختر تنها| |

برو اگه میخوای بری ،
دلت نسوزه واسه من !!
اینجوری که کلافه ای
بد تره خب ، دل رو بکن !!
بکن دل و از این همه خاطره های روی آب
فک کن ندیدی ما همو حتی یه بارم توی خواب
راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من !!
اشکاشو پشت پای تو ، میخواد بریزه دل بکن ..
من که نمی میرم ،اگه بخوای تو از اینجا بری
چون میدونستم که تو از اول راه مســـافری !!
شاید نفهمیدی که من بی اونکه تو چیزی بگی
سپردمت دست خــدا ، که بی خدافظی نری
غصه ی راهمو نخور ، شاید همینجا بمونم
شاید به مقصد رسیدم خودم فقط نمیدونم

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:35 توسط دختر تنها| |

✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿

 

 

عاشق هایت را مثل

کانال تلویزیون عوض می کنی

و با افتخار می گویی،

که عشق برایت این چنین است!

و من می خندم ...

به برنامه هایی که هیچ کدامشان،

به درد نمی خورند!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:32 توسط دختر تنها| |

 

 


✿ツ باید کسی باشد

 

 

 

 

 

که هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد

 

 

هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد

 

 

بیاید آغوش باز کند

 

 

و پناهت شود

 

 

و تو یک جا

 

 

تمام تنهاییت را

 

 

تمام دلتنگیت را

 

 

تمام سکوتت را

 

 

تمام خستگیهایت را

 

 

و تمام بغضت را

 

 

میان هُرم نفسهایش

 

نفس بکشی... ✿ツ

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:30 توسط دختر تنها| |


یک وقت هایی باید
                        روی یک تکه کاغذ بنویسی
                                                           تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
                                       باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
              دست هایت را زیر سرت بگذاری
                                                  به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
                              در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
                                          آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند..

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:21 توسط دختر تنها| |

 

تلخی

این روزهایم را


ببخشید !


دیگر


قندی


در


دلم


آب


نمیشود!

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:39 توسط دختر تنها| |

بـعضے وقتا شُماره یکـے تو گوشیت هست کــﮧ نمیتونے بهش زنگـ بزنے

دلت ـَمـ نمیـآد پاک ـش کنــے


هروقتمـ چشمت بـﮧ اِسم ـش میفتــﮧ دل ـت یـﮧ جورے میشـﮧ


خیلــے دردناکـِ اوטּ لحظـﮧ


میفهمے


دردناکــِ .

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:37 توسط دختر تنها| |

دقت کردین این گربه ها هم آدم شدن واسه ما ؟

قبلنا هیبتی داشتیم.از دور پخ میکردیم 3متر رو هوا بودن،

حالا از کنارمون رد میشن،نگاه معنادار چن ثانیه ای هم میکنن!

همینمون مونده به نشانه افسوس سرم تکون بدن

حالا دقت کردین همیشه وقتایی که با یکی ، شریکی چیپس یا پفک می خوری ..
هی توهم داری که در حقت اجحاف شده ..!

در زندگی آدم هایی هستند که دهنتو آسفالت میکنن …


حالا این به کنار

مرحله بعد از آسفالت شدن کسانی میان که با بتن کن می افتن به جونت

تر تر تر میرن رو اعصابت !

مژده مژده !


با ارسال یک پیامک خالی به شماره‌ی بنده

از مزاحمت تلفنی رایگان بهرمند شوید !


از نظر دکترها همه چی یا سرطانزاست

یا احتمال ابتلا به سرطانو چل و پنج درصد کاهش میده!


یه عده هم هستن که تا ما On میشیم، Off میشن


عزیزم خودتو اذیت نکن ، منم حوصله تورو ندارم!

بعضی از این پشه ها هم هستن، انگاری اگزوز زنبوری قورت دادن. موقع خواب صدای موتور سنگین میدن توی اتاق !

فک کن گذاشت من دیشب بخوابم!!! تا چشمم گرم میشد موتورشو روشن میکرد...چراغو روشن میکردم نبود:|

مراحل درس خوندن من :

خوابیدن روی جزوه

گرفتن مشکلات و نواقص گل های قالی

جمع کردن آشغال های ریز و درشت اطراف زمین

خاک گیری گوشه های موبایل

گرفتن چندین عکس با گوشی از خودم در حالت های مختلف ژست درس خوندن

اس ام اس بازی با بچه های كلاس که هر کدوم چه قدر درس خوندن

خوندن یادگاری های جزوه که رفقا سرکلاس نوشتن

به فحش کشیدن استاد و فک و فامیل هاش

و در آخر هم خسته شدم و رفتم یه چیزی بخورم...!!

مادر شوهرا میگن عروسا اول لیمو شیرینن بعد یه مدت تلخ میشن...

اما یکی به این مادر شوهرا بگه لیمو شیرین همیشه شیرینه،

تا چاقو به جیگرش نزنن که تلخ نمیشه....

( به افتخار هر چی عروسه بزن کف قشنگرو)

تو جاده شمال بودم، یه دفه یه گاو پرید وسط جاده منم محکم زدم

رو ترمز و خیلی عصبی شروع کردم بوق زدن که بره ، دیدم نه همینجوری وایساده وسط

جاده داره چپ چپ نگام میکنه ،یه جوری نگام میکرد انگار منتظر بود پیاده شم روشو

ببوسم ازش عذرخواهی کنم ، یعنی درگیر جذبش شده بودم ، بعد دو سه دیقه دیدم دیگه

خیلی بد داره نگا میکنه، اومدم پیاده شم دیدم گاوه یه نگا به من کرد یه نگا به تابلوی محل

عبور حیوانات اهلی اونور جاده، بعد با افسوس سرشو انداخت پایینو رفت، یعنی این

حرکتش از فحش خوارو مادر بدتر بود، کلی خجالت زدمون کرد، فقط مونده بود قبل رفتن

یکم نصیحتم کنه

تو دستشویی پارک بودم که دیدم یکی داره در میزنه..... بعد از 10 ثانیه گفت : سلام چطوری؟

منم خجالت زده گفتم: خوبم مرسی!
گفت: چیکار میکنی؟
گفتم:آدم اینجا چیکار میکنه؟!؟
دوباره گفت :میتونم الان بیام اونجا؟
... ... ...
عصبانی شدم گفتم:نه هنوز خودم کار دارم
یهو دیدم داره میگه:"من بعدا بهت زنگ میزنم. الان یه دیونه ای تو دسشویی داره جواب سوالای منو میده."

 

 

پسر داییم میگه خوش به حالت که تک فرزندی!

میگم چرا؟ میگه: واسه اینکه برا خوردن ته دیگه مارکارونی کسی نیست شریکت شه! همچین منطقی دارن جوانانه فامیله ما!

                                                  
مثلآ میخواستن واسه روز معلم وقتی استاد میاد تو کلاس غافلگیرش کنن . وقتی استاد اومد یهو همه پا شدن ، هول شدن چی بگن ، به علت نداشتن تمرین قبلی خوندن : هپی برتدی تو یو ، هپی برتدی تو یو . . .


استاد :-؟
سایر حضار :|

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 17:22 توسط دختر تنها| |