° ¤`•.¸° ¤`•.¸.•´ ¤ º°رنگیـــــــن کمــــان° ¤`° ¤`•.¸° ¤`•.¸•.¸.•´ ¤ º°

آهای تویی که خاطره شدی از خودت خاطره خوب به جا گذاشتی؟؟؟

 


 

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های

 

یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است
.


خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید
تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه
که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.


خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.


وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت
خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:44 توسط دختر تنها| |

 

در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه

دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی.  اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه.  مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در این لحظه دچاراسترس آنهم از نوع ساده‌ میشی!

در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی!

در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم مادرزادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی …؟ و اینجاست که استرس واقعی شروع میشه!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:42 توسط دختر تنها| |

برو اگه میخوای بری ،
دلت نسوزه واسه من !!
اینجوری که کلافه ای
بد تره خب ، دل رو بکن !!
بکن دل و از این همه خاطره های روی آب
فک کن ندیدی ما همو حتی یه بارم توی خواب
راحت برو یه قطره هم گریه نداره چشم من !!
اشکاشو پشت پای تو ، میخواد بریزه دل بکن ..
من که نمی میرم ،اگه بخوای تو از اینجا بری
چون میدونستم که تو از اول راه مســـافری !!
شاید نفهمیدی که من بی اونکه تو چیزی بگی
سپردمت دست خــدا ، که بی خدافظی نری
غصه ی راهمو نخور ، شاید همینجا بمونم
شاید به مقصد رسیدم خودم فقط نمیدونم

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:35 توسط دختر تنها| |

✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿

 

 

عاشق هایت را مثل

کانال تلویزیون عوض می کنی

و با افتخار می گویی،

که عشق برایت این چنین است!

و من می خندم ...

به برنامه هایی که هیچ کدامشان،

به درد نمی خورند!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:32 توسط دختر تنها| |

 

 


✿ツ باید کسی باشد

 

 

 

 

 

که هر وقت بار خستگی هایت سنگین شد

 

 

هر وقت سهمت از بغض بیشتر از توانت شد

 

 

بیاید آغوش باز کند

 

 

و پناهت شود

 

 

و تو یک جا

 

 

تمام تنهاییت را

 

 

تمام دلتنگیت را

 

 

تمام سکوتت را

 

 

تمام خستگیهایت را

 

 

و تمام بغضت را

 

 

میان هُرم نفسهایش

 

نفس بکشی... ✿ツ

 

نوشته شده در چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:30 توسط دختر تنها| |


یک وقت هایی باید
                        روی یک تکه کاغذ بنویسی
                                                           تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
                                       باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
              دست هایت را زیر سرت بگذاری
                                                  به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
                              در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
                                          آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند..

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 15:21 توسط دختر تنها| |